×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

farhang-e-iran

× مطالبی راجع به فرهنگ و تمدن ایرانی جهت آشنایی بیشتر جوانان.
×

آدرس وبلاگ من

farhang-e-iran.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/y tu mama tambien

قرۃ العین

بنام آنکه جان را فکرت آموخت

 

قرۃ العین

     سالها پیش در بغداد فردی بنام هشام زندگی میکرد که کنیزی داشت که در تیزهوشی و فراست و علم و هنر و سخنوری نظیر نداشت. نام او قرۃ العین بود.

     روزی یکی از شاهزادگان به نام ابوعیسی اورا میبیند و سخت عاشق او میشود اما او عشق خود را پنهان میکند و تصمیم به خریدن او میگیرد اما هشام حاضر به فروش او نبود. در نتیجه سعی کرد با حیله کنیز را به دست آورد. روزی به دربار برادر خود که خلیفه بود رفت و دید که افراد زیادی در بارگاه جمع شده اند .وقتی دلیل را از برادرش پرسید جواب گرفت که برای بیعت با من به اینجا آمده بودند. پس به خلیفه گفت باید مردم را در شرایطی که غافلند امتحان کنی تا مرد و نامرد مشخص شوند. خلیفه گفت چگونه؟و ابوعیسی در گوش برادر پچ پچی کرد. خلیفه دستور داد تا قایق مخصوص را آماده کنند و سوار بر قایق حرکت کردند بعد از طی مسافتی دستور ایست داد و پیاده شد و به خانه مردی بنام حمید خراسانی وارد شد. دید حمید مشغول عیش و نوش است و ساعتی مهمان حمید بود وحمید هم مقداری جواهرات به خلیفه پیشگش کرد. در هنگام مراجعت از ابوعیسی نظر خواست . ابوعیسی گفت امتحانش را پس داد و ثابت کرد که مرد است.

    مجددا به سمت خانه یکی دیگر از بزرگان رفت و باز همین داستان تکرار شد و به همین شکل به خانه اشراف بغداد رفت و هر کدام پیشکشی به خلیفه تقدیم میکردند از جواهر و ملک و غلام و کنیز و... تا اینکه به خانه هشام رسید.

    در خانه هشام ابتدا نوشیدنی آوردند و سپس چند کنیز با آلات موسیقی آمده و شروع به نواختن کردند. در این میان بکی از کنیزکان از جلوی خلیفه رد شد. از او پرسید نام تو چیست؟گفت شمشاد. از دیگری پرسید و جواب شنید:طیبه و به همین منوال.

    تا اینکه بعد از مدتی گفت برخیزید زیاد مزاحم هشام شدیم.هشام چند کنیز به خلیفه تقدیم کرد. اما ابوعیسی تعلل کرد پس هشام از خلیفه پرسید آیا کنیزان را پسندیدی؟گفت تقریبا. هشام گفت من کنیزی دارم که آن را به هرکسی نشان نمیدهم خلیفه گفت چرا؟ هشام گفت: چون بسیار زیبا و تواناست میخواهم آن را هم به شما پیشکش کنم.خلیفه قبول کرد.اورا آوردند. اما ابوعیسی اشک در چشم میگفت:آی عشق!آی عشق! قرۃ العین بود که نگاهی تحقیرآمیز به خلیفه میکرد.خلیفه از او پرسید نام تو چیست؟ با تحکم جواب داد :زن! همه کنیزان در چشم شما یک جنس و معنا و یک شکل اند٬زن!

   در این هنگام ابوعیسی بیقرار و بی طاقت ناگهان به گریه افتاد و گفت آی عشق! آی عشق!خلیفه فهمید که او عاشق کنیز شده است به او گفت اگر اورا میخواهی مال تو. جواب داد: چه فایده او مرا نمیپذیرد! خلیفه با تمسخر گفت :تو مردی به زور اورا به عقد خود درآور! قرۃ العین چشم غره ای رفت و با خشم گفت:مگر من مادیانم که به زور بر آخورم ببندند خلیفه!

خلیفه از این جواب سخت خشمگین شد. ابوعیسی گفت جسارت اورا به من ببخش. خلیفه از آنجا راهی خانه یکی دیگراز بزرگان شد وهشام هم دنبال خلیفه روان شد و  آن دو را تنها گذاشت. قرۃ العین روی تخت هشام نشست و به ابوعیسی گفت : پس شما عاشق من شده اید؟جواب داد بله بانوی ارجمند.پرسید تو مقالات افلاطون و ارسطو و کتاب علم الباطنیه و کتاب مدینه العشاق را خوانده ای؟گفت من مرد شمشیرم نه هنر و حکمت.جواب شنید: همسر آینده من باید در انواع علوم مانند من باشد. برو و هنگامی که دانشمند شدی برگرد.ابو عیسی رفت و چند معلم استخدام کرد و پس از مدتی تحصیل علم سراغ قرۃ العین رفت. قرۃ العین از او سوالاتی پرسید و ابوعیسی کامل جواب داد .گفت اکنون همه مرا حکیم ابوعیسی خطاب میکنند آیا تو مرا میپذیری؟ قرۃ العین گفت: در تو کبر و غروری است که بوی ستمکاری پدرانت را میدهد حالا برو و شکمبه کامل گاوی را بیاور و موی خود را بتراش و آن شکمبه بدبو را تماما روی سر خود بگذاز. ابوعیسی همان کار را کرد. قرۃ العین گفت: اکنون همینطور بلند شو و هفت بار تمام بازار را بگرد و کودکانی که تورا مسخره میکنند میازار و در بار هفتم به میدان بزرگ شهر برو و جلوی مردم مثل دلقکان برقص!

    ابوعیسی التماس کرد که از این کار صرف نظر کند. قرۃ العین گفت: پس تو عاشق نیستی اگر عاشقی باید سکوت کنی و عمل!

   ابوعیسی آن کار را انجام داد. هنگامی که خبر به خلیفه رسید با عصبانیت تمام شمشیر را درآورده و به سوی قرۃ العین حمله کرد که یکی از پیرمردان به او گفت ریختن خون زنان حرام است. خلیفه دستور داد تا نمدی آوردند و قرۃ العین را در نمد پیچیدند. سپس دستور داد آنقدر اورا نمدمال کنند تا بمیرد. لحظاتی پیش از مرگ آن دختر شجاع خطاب به خلیفه گفت : ما چهره به چهره مبارزه کردیم.من از وسوسه احمقانه برادرت علیه آبروی نداشته خاندان تو استفاده کردم. شما شقاوت و ظلم و جور را از پدرانتان به ارث برده اید و من عشق و مبارزه علیه ظلم را از آئین پدران خود. و در همین لحظه درگذشت.

    سپس ابوعیسی با شکبه گاو روی سر وارد شد و چون محبوب خود را مرده دید کنار جسد او زانو زد و گفت: ای کاش در میان خلفا تنها یکیشان به قدر تو غیرت داشت ! خوشا زنان که نام تو حیثیت آنان است!

   آنگاه ابوعیسی دشنه را از کمر برداشت و در کنار جسد معشوقش خود را کشت. خلیفه بر جسد آن دو عاشق خم شد و با اندوه گفت: کاتب را خبر کنی پد تا حکایت عاشقانه قرۃ العین را بنویسد. او عاشق عدالت بود . ابو عیسی عاشق او و من ... که نمیدانم ! از حکیمان بپرسید که اگر عشق آموختنی است بر من آموزگار عشق بگمارید !

 

کاشکی این دیوار خراب شه من و تو باهم بمیریم       توی یک دنیای دیگه دستای همو بگیریم

شاید اونجا توی دلها درد بیزاری نباشه                میون پنجره هاشون دیگه دیواری نباشه!

چهارشنبه 27 فروردین 1387 - 8:03:04 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
آمار وبلاگ

13196 بازدید

8 بازدید امروز

2 بازدید دیروز

14 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements