×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

farhang-e-iran

× مطالبی راجع به فرهنگ و تمدن ایرانی جهت آشنایی بیشتر جوانان.
×

آدرس وبلاگ من

farhang-e-iran.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/y tu mama tambien

حکایت آن عاشق که کس نمیدانستش

بنام خداوند جان آفرین                                                    حکیم سخن در زبان آفرین

 

                                    خوشا حال شوریدگان غمش

حکایت آن عاشق که کس نمیدانستش

 

    ابوالعباس جزایری که از سادات و عرفای بنام بود شبی در رباط سید کریم اهوازی حکایت میکرد که روزی با یاران از خوزستان به سیستان میرفتیم . خسته شدیم و یکی از یاران گفت: " بالای این کوه معبدی است که آب گوارا و درخت و سبزه بسیار دارد. بهتر است به آنجا برویم.

    به طرف آنجا حرکت کردیم پس از ساعتی به قله کوه رسیدیم معبدی قدیمی دیدیم که میان باغی سرسبز بود.پرسیدم:" چه رازی است که دامنه کوه خشک و قله سرسبز و خرم است؟" آن یار جواب داد:" عجیبتر اینست که اینجا تنها دیوانگان زندگی میکنند و در واقع دیوانه خانه است تا عبادتگاه"

    حیرت کردیم و کمی ترسیدیم که مبادا آنان به ما صدمه بزنند پس خودم مشکی را برداشتم و برای آوردن آب به سمت چشمه رفتم وقتی به نزدیکی چشمه رسیدم دیدم دو تن از دیوانگان کنار چشمه گفتگو میکنند. کنجکاو شدم که درباره چه چیزی صحبت میکنند؟ با احتیاط خود را به آنها نزدیک کردم وآنها متوجه من نشدند.

     دیوانه جوانتر میخندید اما پیرتر گریه میکرد آنگاه جوان گفت:" ای پیر گریه نکن جهان به انسان همان پاسخی را میدهد که از او میطلبی ! و پیر میان گریه گفت:" جهان مثل رحم مادر است و مرگ مانند خروج از این رحم. اما گریه ام به این دلیل است که نمیدانم بعد از این تولد یعنی پذیرش مرگ در چه جهانی سیر میکنم؟"

    جوان گفت:" هیچکس نمیداند همانطور که قبل از تولد هم چیزی راجع به این جهان نمیدانیم."

    من از این گفتگو حیران بودم و با خود میگفتم :" اگر شما دیوانه هستید چه خوب میشد اگر جهان دیوانه خانه ای بزرگ بود!" بلند شدم و سلام کردم اما آن دو به سرعت به سمت معبد گریختند و جوان فریاد میزد "باز دیوانه ای پیدا شد.این دیوانگان از جان ما چه میخواهند؟!"

   ناخودآگاه خنده ام گرفت و گفتم:" شاید حق با شما باشد کسی نمیداند دیوانه کیست و عاقل کیست اما من میدانم جنون نهایت عقل است" مشک خود را پر کردم و نزد بقیه رفتم و ماجرا را به آنان گفتم. پیر ما گفت:" به آن معبد نزدیک نشوید!" و راه بلد ما گفت:" دیوانگانی که از شهر و دیار خود رانده میشوند به اینجا پناه میاورند. " چون بسیار خسته بودیم بعد از خوردن غذا به خواب عمیقی رفتیم. من زودتر برخاستم و چون بقیه را در خواب دیدم با خود گفتم :"هرچند پیر ما را از آنان پرهیز داده اما باید به این راز پی ببرم" بلند شدم و آهسته و بااحتیاط خود را به دروازه معبد نزدیک کردم دروازه باز بود و عده ای از دیوانگان با هم یا تنها نشسته بودند یا دو به دو باهم حرف میزدند . با آنکه مرا دیده بودند برعکس آن دو نفر سرچشمه هیچ واکنشی نشان ندادند و انگار نه انگار که غریبه ای به آنجا آمده .

   محیط آنجا تمیز و باصفا بود. حوضی در میان و آبی زلال و گوارا از حوض به نهر میریخت و تمام محیط پر از گل و سبزه بود. هرچه جلوتر .یرفتم بیشتر حس میکردم که پا به بهشت گذاشته ام.از خود میپرسیدم که اینان کیانند؟ که ناگاه پیری از اتاق خود جواب داد:"دیوانگانیم ای عاقل" غافلگیر شدم و پرسیدم:"پدر از کجا متوجه فکر من شدی؟"پاسخ داد "دیوانه شو تا دریابی" گفتم "این جنون چگونه به دست میآید؟" گفت:"عقل الدنگ را دور بریز" پرسیدم:"این عقل ناقص را چطور حذف کنم؟" گفت:"عاشق شو عاشق!" کنار پیر نشستم. او معترض شد و گفت:"تو عاشق نیستس نزد عاشقان منشین" با ترس از جا برخاستم "ای پیر رخصت ده تا راز شمارا دریابم" به طعنه خندید و گفت:"راز؟رازی نیست.تو بازیچه ای!"

    گفتم عشق چیست؟ سکوت کرد تنها انگشت شهادتش را به علامت "خاموش باش" بالا آورد و با اشاره بید مجنونی را نشلنم داد که بر اثر وزش باد به چپ و راست میلرزید و میرقصید و آرام نداشت. پرسیدم:"عشق و گیاه؟"گفت اشیاء هم عاشقانند در این جهان هیچ چیز عجیب نیست چشمهای ما شگفت انگیزند.دیدن را بیاموز نه تماشا را !.شنیدن را بیاموز نه گوش دادن را !.

    از این سخن لرزه به اندامم افتاد و در آن لحظه بید را مانند زنی دیدم که عاشقانه گیسو را باز کرده بود. گریه کردم و گفتم:"ای پیر! مجالم بده. شما فرزانگانید ابنجا دور از مردم چه میکنید؟"

    گفت عاشقان زنده اند؟ گفتم خیر. گفت همچون من که در این لحظه میمیرم! و سر بر زمین نهاد و در میان تبسمی دلنشین درگذشت!. خواستم فریاد زنم که پیر درگذشت اما پیری دیگر از آن سوی باغ اشاره ام کرد:"نه نمرده است!به آسمان بنگر!" به آسمان نگاه کردم و ابری به شکل چهره آن پیر دیدم .مدتی نگذشت که باران بارید.

     هنگام ظهر بود که شنیدم  دوستانم مرا صدا میزنند . نزد آنان رفتم .به من گفتند باید حرکت کنیم و من جواب دادم شما بروید ٬ من در خانه عشق میمانم !گفتند:در دیوانه خانه؟گفتم:خوشا جنون!

    دوستانم با اندوه ار آنجا رفتند و من چهل سال در معبد دیوانگان زندگی کردم و اکنون که این حکایت را برای شما تعریف میکنم به این دلیل از کوه پائین آمده ام تا  در میان مردم بگردم وعاشقان را بیابم. هفتاد روز است که در این شهر میگردم و عاشقی نمی یابم!.

     یکی از اهل رباط پرسید:"ای ابوالعباس چرا دنبال عاشق میگردی؟" و ابوالعباس پاسخ داد:" فردا سحرگاه من میمیرم و عشق بی جانشین مباد!! "

چهارشنبه 27 فروردین 1387 - 8:05:17 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
آمار وبلاگ

13190 بازدید

2 بازدید امروز

2 بازدید دیروز

8 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements