اول دفتربه نام ایزد دانا صانع پروردگار حی توانا
حکایت عشق و مرگ
شخصی حکایت کرده که روزی با جمعی از اهل ادب نسته بودیم و از اخبار مردم میگفتیم تا اینکه حرف به حکایات عاشقان کشید.هریک چیزی میگفتیم و در بین ما پیری ساکت نشسته بود.سپس پیر گفت :من حکایتی میگویم که هرگز مانند آن را نشنیده اید.
گفت:دختری داشتم که دل به عشق جوانی داده بود و ما خبر نداشتیم .آن جوان هم دل به دختردیگری بسته بود که اتفاقا آن دختر با دختر من دوست بود.
روزی در مجلسی بودم که آن جوان هم بود و دلدارش هم در مجلس زنانه بود و ناگاه با صدای بلند خواند:" ترک مال و ترک جاه و ترک جان در طریق عشق اول منزل است "
سپس جوان با شنیدن صدای معشوقش سخت دگرگون شد و فریاد زد:" خاتون!محبوب!آیا رخصت میدهی که بمیرم؟ " و جواب شنید :" اگر عاشقی بمیر وگرنه این مجلس را آلوده نکن !" من با دو چشمم دیدم که آن جوان در میان بقیه مهمانان به بالش تکیه داد٬چشم برهم نهاد و زیر لب گفت:" خوشا مرگ که عشق را تحقیر میکند!"
ما تصور کردیم که او خوابیده اما وقتی ساقی شربت و گلاب گرداند و نوبت به او رسید و تعارفش کرد جوان جوابی نداد من او را جنباندم و او به پهلوی چپ افتاد و همه با حیرت به او نگاه میکردند که مرده بود! با وحشت به خانه گریختم و اهل خانه سبب پریشانی مرا پرسیدند و من واقعه را تعریف کردم و گفتم :" علی ابن صالح که عاشق خاتون گلی بود به دستور محبوبش سر بر بالین نهاد و مرد. دخترم که این حرف را شنید آرام به اتاق خود رفت و برای شام سر سفره نیامد. وقتی برای آوردن او به اتاقش رفتم دیدم که رو به قبله دراز کشیده ملحفه ای روی خود کشیده و مرده است. آن شب صدای فریاد از خانه ما برخاست و ساعتی بعد صدای ضجه زنان از خانه پدر خاتون هم بلند شد و بعد ار پرس و جو فهمیدم که خاتون گلی نیز رو به قبله خوابیده و برنخاسته!
صبح روز بعد قبرستان شهر از همه اهالی پر بود پیر و جوان و فقیر و غنی همه در مرگ عاشقانه آن سه جوان سیاه پوشیده بودند.
مرحبا عشق که وحدت مرگ است و حیات!!!
13189 بازدید
1 بازدید امروز
2 بازدید دیروز
7 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian